سلام ، پیشاپیش برای طولانی شدن پیامم عذرخواهی میکنم، امیدوارم با اشتراک مشکلم با شما اینجا و در کنارش نظر مشاوره بتونم به نتیجه برسم🙏🏻
من دو سال هست ک سنتی ازدواج کردم خانواده فرهنگی دارم و یه برادر دارم ،تحصیلاتمم کارشناس ارشده. مشکل من اول در مورد خانواده شوهرم هست، اون برخلاف من خانواده شلوغی داره وقتی جمع میشن دورهم ۱۲ نفر میشن،که قانونشون اینه ک حتی اگه از آسمون سنگ بیاد باید حتما معمولا جمعه ها دور هم برای شام جمع شن حتی تو کرونا و شوهرم به زور منو میبرد با خودشو خیلی عذاب میکشیدم، اوایل خیلی برام جذاب بود اما کم کم بعد از اینکه دو ماه از عروسیم گذشت احساس بدی پیدا کردم بهشون، چون خواهرشوهر و مادر شوهرم تغییر رفتار باهام دادن، از من کار اشتباهی سر نزده بود من همون آدم قبل بودم اما اونا دیگه انگار از من خوششون نمیومد و تو رفتار نشون میدادن و من هر وقت به شوهرم میگفتم اون از خانوادش دفاع میکرد اینم بگم که خیلی شوهرم ب خانوادش وابسته بود و منو خیلی سر این موضوع اذیت کرد ، مادرش هم همینطور بود شب عروسیمون انقدر گریه کرد که حالش داشت بد میشد، زیاد حاشیه نمیرم میرم سر اصل مطلب، من یه جاری دارم که خیلی سنش از من بیشتره جای مادرمه، من وقتی وارد این خانواده شدم فقط از جاریم روی خوش دیدم، میتونم بگم تمام آقایون این خانواده با من خوب بودن اما دوتا خواهرشوهرم و مادرشوهرم انگار از من خوششون نمیومد ، ولی این وسط جاریم رفتار دوستانه و صمیمی با من داشت، خانواده شوهرم با جاریم خیلی بد بودن و رفتارهای بدی باش میکردن،یه بار همون اوایل یکی دوماه بعداز عروسیم، خانواده شوهرم جلوی من جاریمو خیلی بد دعوا کردن و تحقیرش کردن، در کنارش رفتارشون با من هم بد بود، اون شب من رفتم جاریمو دل داری بدم ، گفت تازه کجاشودیدی اینا خیلی اذیتم کردن،اما نمیتونم اینجا باهات صحبت کنم وحالشخیلی بد بود منبهش گفتم نگران نباشید همه چی درست میشه وفرداش بهش زنگ زدم ک داستان از اینجا شروع میشه؛
من برای اینک حالشو بپرسم و دلداریش بدم بهش زنگ زدم اما چون خودمم یکی دوماه بود رفتار خیلی بدی از مادرشوهر خواهرشوهرم دیده بودم گفتم حتما منم در آینده به سرنوشت جاریم دچار میشم، اون روز برام کلی درددل کرد و قرار شد بین خودمون بمونه که براش شر نشه، من از تماس های بعدی دیگه گفتم ک منم از خواهرشوهر مادرشوهرم ناراضیم از برخورداشون، این شد که کم کم شروع کرد گفت چه حرفای بدی پشت سر خودت و خانوادت زدن و هرجا میشینن بدگویی میکنن ازت. اوایل ازدواجم شوهرم گفت از جاریت دوری کن ،
اما من وقتی رفتار تلخ خواهرشوهرمادرشوهر با جاریم که عین یه فرشته مهربون بود میدیدم فکر میکردم شوهرمم دستش با خانوادش تو یه کاسه هست، و از آزار من ناراحت نمیشه، و هرچی ک میدید خواهر و مادرش با من بدن بهش برنمیخوردو میگفت همینن و همش دفاع میکرد ازشون این بود ک من جذب جاریم شدم ک بین اینا یه فرشته مهربون نجات بود، دیگه شده بودیم مرحم دردای هم، اما غافل از اینک داشت زندگیم خراب میشد اون دائم میومد حرفهایی ک خانواده شوهرم پشت سر من میزدن بهم میگفت و حالمو بدتر میکرد منم دیگه باورم شده بود هرچی میگه راسته چون با رفتار تلخ خواهرشوهر مادرشوهرم مطابقت داشت
خلاصه کنم من ب جایی رسیدم ک گفتم زندگیم داره خراب میشه باید رودر رو کنیم هرچی میگی رو، اونم قبول کرد و میگفت منم زندگیم بده و میخوام طلاق بگیرم،خانواده شوهرم نزاشتن رودر روکنیم اما گفتن هر چی گفته بگو ب ما، منم گفتم هرچی ک بهم گفته بود از حرفهای بدی ک اونا پشت سرم زده بودن، خانواده شوهرم همرو انکار کردن و گفتن شوهرت از اول گفت به جاریت کاری نداشته باش هرچی گفته دروغ گفته، در صورتی ک اون قسم جون بچه هاش میخورد ک راست میگه
کاری کردن ک من دشمن جاریم شدم ، دیگه روز و شب نداشتم
بازم خلاصش کنم ک داشتم سر این موضوع جدا میشدم،
چون شوهرمو دوس داشتم کوتاه اومدم، الان یک سال از این موضوع میگذره، و مشکل اصلی من اینه که هنوز دوره همیاشون سرجاش هست و من هر هفته باید جاریمو چند ساعت ببینم و شوهرم میگه به خاطر برادرمون نمیتونیم کاری کنیم باید بیایی هر هفته، اگر هم نمیخوایی بیایی برو خونه بابات، بارها زور زدم دعوا کردم ب نتیجه ای نرسیدم و هنوز ب خاطر شوهرم دارم ب زور میرم و دارم عذاب میکشم و روانم بهم ریخته،
مخصوصا اینکه قبل از این داستان رفتار خانواده شوهرم با جاریم بد بود اما الان دیگه خیلی بهش احترام میزارن و رفتارشون بامنم دیگه درست شده، اما همش تظاهره ،
و من از این جوی ک ذره ای توش صداقت نیس در عذابم، من چه طوری میتونم شوهرم قانع کنم ک منو با خودش نبره که جاریمو نبینم؟! بازم ببخشید هیچ جوره نمیشد کوتاهش کنم
اما ممنون میشم راهنماییم کنید ....